هنوز هم چهره دانشآموز نوجوانی را که در مدرسه برای خودش ادعای زیادی داشت، به یاد دارد. همان پسر قلدری که کاپشن خلبانی را سر شانهاش میانداخت و در حیاط بهشکل داشمشتی راه میرفت و همه بچهها گوش به فرمانش بودند.
سیدمجتبی موسویزاده، ساکن محله مقدم، اکنون مدیر مدرسه عالی شهیدمطهری است و خاطره جالبی از دوران خدمت خود در یکی از بخشهای اطراف مشهد دارد.
همان روزی که بهعنوان معاون پرورشی کارش را در مدرسه شروع کرد، آوازه پسر را از دبیران شنید؛ همان پسرکی که جثه درشتی داشت. قد و هیکلش دوبرابر سایر بچههای دبیرستان بود و نوع لباسپوشیدنش، رفتارش، راهرفتنش با بقیه فرق داشت.
آقامجتبی توضیح میدهد: قلدر مدرسه بود و برای خودش چند نوچه داشت. آنقدر روی بچهها تأثیر گذاشته بود که با اشاره او، کلاس به هم میریخت یا آرام میشد. هیچگونه تشویق یا تهدیدی درباره او کارساز نبود.
آقامجتبی او را زیر ذرهبین قرار داد و متوجه شد پسر پرمدعایی است که میخواهد به همه بفهماند همهچیز را بلد است و کسی روی دستش بلند نمیشود؛ «شناخت کافی که از رفتار او پیدا کردم، یک روز سر کلاس درباره موضوعی صحبت میکردم.
مرتب میان کلامم میآمد، حرفهای بیربط میزد و تکیهکلام معروفش را به کار میبرد و میگفت اینها که چیزی نیست. صدایش کردم و گفتم حالا که اطلاعاتت زیاد است، از آخر کلاس پای تخته بیا و برای دوستانت توضیح بده!»
پسرک اول قبول نمیکند و سرجایش میایستد تا صحبت کند، اما آقامجتبی با صبوری او را دعوت میکند تا جلو جمع حرف بزند؛ میگوید: پای تخته که ایستاد پرسید چه بگویم. به او گفتم حرف بزن، درست مانند سخنرانها. شروع کرد درباره روستایشان به حرفزدن و در آخر رو به من کرد و با لهجه گفت «دیدید توانستم آقا!»
آقامجتبی نقشه تربیتیاش را در همان مدت کوتاه کشیده بود. او تعریف میکند: به او گفتم اینجا دوستانت بودند و حرف زدن درباره روستا کار سختی نبود؛ هفته بعد در جمع بچهها در نمازخانه سخنرانی کن. متنی از نهجالبلاغه را آماده کردم و به او دادم تا تمرین کند.
هفته بعد، پسر متن را از حفظ میخواند و دوباره میگوید: «دیدید توانستم آقا!» و آقامجتبی به او میگوید «اگر میتوانی، باید حدود بیست روز دیگر در جمع همه مدارس منطقه، متن جدیدی را بخوانی.»
این مربی ادامه میدهد: درحقیقت او را برای مسابقات نهجالبلاغه آماده میکردم. در این مدت، رابطه خوبی بین ما به وجود آمد و موضوع مسابقه را با او درمیان گذاشتم.
آقامجتبی خطبه۳۷ نهجالبلاغه را انتخاب کرده بود که با رفتار و منش پسرک ارتباط داشت؛ خواندن آن متن و ارتباطی که در این مدت بین او و آقامجتبی شکل گرفته بود، روی رفتار پسرک تأثیر گذاشت. روزی که در مسابقات استان مقام سوم را کسب کرد، دوباره جملهاش را تکرار کرد: «دیدید توانستم آقا!» و اینبار جواب شنید که «بله؛ توانستی.»
از آن روز به بعد، پسر از ردیف آخر کلاس به جلو آمد. مانند همیشه کاپشنش را روی شانهاش میانداخت، اما نه برای قلدری و دعوا. او میرفت تا وضو بگیرد و در نماز جماعت شرکت کند.